انقلاب فرهنگي در كرانه جهاني سازي
انقلاب فرهنگي در كرانه جهاني سازي
نويسنده:محمد حسين پژوهنده
منبع:روزنامه قدس
منبع:روزنامه قدس
برخي از مفاهيم ارزشي در كليت خود، داراي نوعي ابهامند و به اين دليل معاني زيادي در عرفهاي مختلف دارند. مفهوم انقلاب از همين قبيل است. مثلاً ما اگر در رابطه با وقوع يك انقلاب خبري را بشنويم، طبعاً دچار نوعي نگراني مي شويم و اين در حالي است كه اگر يك دانشمند چنين خبري را بشنود، نه تعجب مي كند و نه نگراني به او دست مي دهد.چرا برداشتها از مفهوم كلي انقلاب با ابهام همراه است؟ دليل تجربي آن اين است كه معمولاً نوع ادراك ما حسي و تجربي است، حتي اگر آموختني هم باشد بر پايه حس و تجربه است.انقلاب اجتماعي در ايران نشان داد كه از همه انواع آزموده آن در ساير كشورها و جوامع متمايز است و اين امر از منحصر به فرد بودن آن آگاهي مي دهد؛ يعني انقلابي كه قائم به مكتب اسلام و در نوع خود يك اعجاز الهي نجات بخش بوده و از هيچ كدام آنها الگو نگرفته است. نوشتار ذيل نقطه اتكا يا به عبارتي زيرساختهاي بناي انقلاب اسلامي را نشان مي دهد.
انقلاب و جامعه
انقلاب چيست؟انقلاب (Revolution)، مفهوم جديدي است كه از نيمه هاي قرن نوزدهم ميلادي بيشتر از برداشت سياسي آن به ساير زمينه هاي علوم اجتماعي نيز راه پيدا كرد و دو طرز تلقي پيدا نمود:
الف) منطبق با نظريه هاي اقتصادي سياسي كارل ماركس (1883 1818) در تحليل طبقه اجتماعي توضيح داده مي شود كه در آثار نويسندگان اجتماعي مكتب فرانكفورت به چشم مي خورد:
«بحثهاي جديد درباره ماهيت انقلابها، تحت الشعاع نظريه ماركسيستي قرار دارد كه در آن تمايز روشني بين تغييرهاي سياسي حكومتها از يك سو و تغييرهاي ريشه اي در سازمان اقتصادي جامعه از سوي ديگر در نظر گرفته شده است... به نظر ماركس، انقلاب متضمن جايگزين شدن يك شيوه توليد به جاي شيوه ديگر، از قبيل انتقال جامعه از فئوداليسم به سرمايه داري است.» (پويان 1367: صص 321-322).
انقلاب، از اين زاويه در كاربرد روزمره به هر تغيير ناگهاني و معمولاً آميخته با خشونتي اطلاق مي شود كه در حكومت جامعه روي مي دهد. مبناي روان شناختي اين نظريه پر شدن عقده هاي رواني افراد از مظالم دستگاه حاكمه يا گروههاي مسلط بر جامعه است. به نظر اين عده، رشد حركت جامعه به سوي نظام برين بي طبقه ماركسيستي، به سرعت رشد عقده هاي خلقي بستگي دارد.
معيار ارزش در اين ديدگاه هر آن چيزي است كه به اين هدف كمك نمايد؛ بنابراين، كمك به مستمندان يك ضد ارزش تلقي مي شود و برعكس، خشونت، تحقير، ايجاد فشار و تنگنا بر طبقه كم درآمد و ضعيف جامعه به گونه اي كه آنان را به قيام عليه سرمايه داري وادارد، ارزش است.
ب) كساني كه با علوم اجتماعي سر و كار دارند، وقايعي از اين قبيل را انقلابهاي كاخي يا كودتا تلقي مي كنند و اصطلاح انقلاب را براي توصيف دگرگوني تام در ساختار اجتماعي، محفوظ مي دارند.
در انديشه جديد جامعه شناختي، به جابه جايي عقلانيت رشد يافته به جاي عقلانيت قديمي تر، عنوان انقلاب اطلاق مي شود. (پيسي 1374: صص 275-6).
بر اساس معناي دومي، انقلاب نه همراه با خشونت و قهر و تندي و كور بيني است و نه امري دفعي و ناگهاني است. وقوع يك انقلاب به پر شدن نوار آگاهي و بصيرت بستگي دارد نه تراكم عقده رواني هر چند در انسانهايي با بصيرت، اندك ديني داراي تأثير خود است- آري همچون نظريه ماركس و پيروان او تابع تضاد است، اما تضاد اپيستمي كه در فرايند ايدئولوژي انساني تظاهر مي يابد. همچنين انقلاب به معناي دگرگوني بنيادي و فراگير نيز هست. «اما شايد معلوم شود كه تغييري خواهد بود به حد كافي ريشه اي كه توصيفاتي نظير دگرگوني در سطوح آگاهي، بيداري نسبت به بصيرتهاي نو، يا حتي انقلاب فرهنگي براي آن مناسب است. به زبان فلاسفه، اين دگرگوني ممكن است به عنوان پذيرش يك نمونه عالي جديد تلقي شود، الگويي نو براي سازمان دادن انديشه ها.» (پيسي، همان)
از اين رو، مي توانيم ادعا كنيم كه در حال يك انقلاب بزرگ هستيم، انقلابي كه نقطه ثقل مركزي آن را فرهنگ به خود مي گيرد.بنابراين، بايد خود را براي ورود به انقلاب فرهنگي در عصر جديد، آماده كنيم. به عبارتي ديگر، خود را براي پذيرش تحولي اساسي و چشمگير در تكنولوژي و به تابع قهري آن، تحول فرهنگي مجهز سازيم و در سهام آن سرمايه گذاري كنيم.
انقلاب فرهنگي يا اصلاحات فرهنگي، كدام يك؟
پيش از آن كه بخواهيم از نقش حوزه هاي علمي- فرهنگي در انقلاب فرهنگي سخن به ميان آوريم، لازم است ابتدا اين پرسشها را از خود داشته باشيم كه:آيا اصولاً در فرهنگ مي توان انقلاب كرد يا تنها اصلاحات در آن ميسر است؟
آيا انقلاب فرهنگي از سنخ همان انقلاب اجتماعي است يا از مقوله ديگري نظير تطور اجتماعي؟
(به فرض اين كه انقلاب در فرهنگ ممكن نباشد) اگر اصلاحاتي ضرورت پيدا كرد، در اصول است يا در فروع؟ و به عبارتي ديگر، آيا مباني اعتقادي، ايدئولوژي و مكتبي دستخوش حذف و اضافه و جايگزيني مي شوند يا روشها و شيوه هاي عمل و اجرا؟
در اصلاحات به رفع نقص و اضافه دستور مورد نياز مي پردازيم يا تنها به افزودن پيرايه ها و آرايه ها بسنده مي كنيم؟
با قبول تغيير اجتماعي كه اصل اجتناب ناپذيري است و در گذارهاي تاريخي جوامع امري كاملاً طبيعي است آيا انجام هرگونه جابه جايي در فرهنگ (انقلاب يا اصلاحات اساسي) با قوانين حاكم بر جامعه و طبيعت تاريخ در تضاد نيست و امكان سازگاري ميان اين دو وجود دارد، يا جامعه بر حسب التقاط مسائل جديد به گونه مقتضي تغيير پيدا مي كند و هيچ دستي نمي تواند در آن دخالت نموده و تغيير دلخواهي در ساخت و سازمان و نظام آن انجام دهد؟ (چيزي همانند جبر تاريخ)
پرسشهاي بالا از آنجا ناشي مي شود كه ما انقلاب را به معناي قبلي آن (شبيه معناي ماركسيستي) يعني تغيير ناگهاني و دفعي مي دانيم كه در اين صورت شامل نهادهايي چون حكومت، دولت و سازمان اقتصادي جامعه مي شود و در قلمرو فرهنگ نمي تواند نفوذ نمايد، زيرا فرهنگ، امري راسخ در روح و جان جامعه است و انجام تغييرها در آن توسط انقلاب معنا ندارد، زيرا تغيير در فرهنگ اگر چه در كل نفي نمي شود، ليكن به زمان نياز دارد.ابن خلدون، شايد از زمره نخستين كساني باشد كه پرده از راز تحول اجتماعي برداشته است. وي مي گويد: «يكي ديگر از اغلاط پوشيده تاريخ، از ياد بردن اين اصل است كه احوال ملتها و نسلها در نتيجه تبديل و تبدل اعصار و گذشت روزگار تغيير مي پذيرد و اين به منزله بيماري فرضي است كه بسيار پنهان و ناپيداست، زيرا جز با سپري شدن قرنهاي طولاني روي نمي دهد و كم و بيش بجز افراد انگشت شمار از كساني كه به تحولات طبيعت آشنايي دارند، اين را درك نمي كنند...» (ابن خلدون 1374: 177).
از ميان دانشمندان علم الاجتماع معاصر نيز كساني مانند «آلفرد وبر»، تغيير فرهنگي را فقط در حوزه فرهنگ مادي مي پذيرند و انجام هر گونه تغيير در فرهنگ غير مادي (فرهنگ معنوي) را صرفاً توسط ابر انسانهايي كه در محدوده فرهنگ سنتي كار مي كنند ميسر مي دانند. «تي بي باتومور» در اين مورد مي نويسد: « بنا به تصور آلفرد وبر (فرهنگ مادي قابل انتقال است، در حالي كه فرهنگ غير مادي منحصر به فرد، غير قابل انتقال و محدود به زمان و مكان است. كشورهاي در حال توسعه ممكن است از غرب كسب علم و فن كنند، ليكن مذهب، فلسفه و هنر خود را حفظ خواهد كرد.» (باتومور 1370: 139).
ليكن حقيقت اين است كه تغيير، هم در بعد مادي فرهنگ و هم در بعد غير مادي آن وجود دارد، هر چند تأثيرپذيري جامعه در بعد مادي سريعتر است، اما جهش غير منتظره در بعد مادي فرهنگ عيناً موج آن سراسر شؤون جامعه را نيز در مي نوردد و در همه جا تغيير آشكار مي شود. «تي بي باتومور» طرفدار همين نظر است، وي مي گويد:
« كشورهاي در حال توسعه از غرب، علم، تكنولوژي و روشهاي بازرگاني جديد را وارد كرده اند، ولي آيا مي توان گفت كه فرهنگ غير مادي بدون هيچ تأثر و تغيير بر جا مانده است؟ وي با استناد به تحقيق مشاهده اي در كشورهاي هندوستان، چين و ... پاسخ منفي مي دهد و مي گويد: «وجود احزاب سوسياليستي و كمونيستي نشانه هايي از ورود ارزشها و فلسفه هاي سياسي غرب هستند... به علاوه وجود حكومت پارلماني نشان مي دهد كه اين كشور نه تنها نظام دستگاه حكومتي خود را از غرب كسب كرده است، بلكه ارزشها و مفاهيم سياسي را كه به طرز سازمان دادن يك اجتماع سياسي مربوط مي شود، از جوامع غربي اخذ نموده است.» (باتومور، همان).
اين تغيير حاصل شده از نفوذ فلسفه هاي غربي را حتي در كشور خودمان ايران مشاهده مي كنيم، طبعاً اين باور در ذهن ما بارورتر مي شود كه انقلاب فرهنگي (به معناي دوم) نه تنها تا حدودي در كشور ما به وجود آمده است، بلكه اين راهي است كه آغاز مرحله جديدش را شاهد گشته ايم و ادامه آن را در نسل بعدي به گونه سريعتر بايد انتظار كشيد.انديشمندان غربي امروز انقلاب فرهنگي را در گذار به دوره مدرنيزاسيون جديد مي پذيرند و جامعه خود را نسبت به آن، آماده مي كنند و با طرح سؤالهايي براي يافتن راهكارهاي درست تر مواجه شدن با آن را جويا مي شوند، زيرا اصل صورت مسأله امري قطعي و اجتناب ناپذير است.
انقلاب فرهنگي و عصر فرانوگرايي
ما امروز در عصر نو گرايي يا به تعبيري (مدرنيسم) به سر مي بريم. مدرنيسم پس از عصر صنعتي، مرحله رشد آن به حساب مي آيد. رشدي كه بيشتر از همه عقلانيت ها را جا به جا وضعيت پييشين را نقد كرده است. با فرض تعريف انقلاب به دور ريختن اصول و بنيانهاي فكري و با تفكيك اصول عقلاني از اصول خرافي، يا دست كم موروثي سنتي، در گذار از مرحله خاص تعقلي به مرحله بعدي تكاملي، خود به خود انديشه تجديد نظر طلبي (Revisionism) در مجموعه اصول موجود پديد مي آيد كه در قسمتي به حذف و جايگزيني منجر مي شود (همچون انقلاب علمي كوانتومي در آغاز قرن بيستم) اين همان چيزي است كه عصر فرامدرنيسم پس از مدرنيسم مي طلبد و شايسته ترين نام، انقلاب است.فرهنگ و سياست
در رابطه ميان فرهنگ و سياست به دو گونه مي توان نگريست:يك- در نگرش نخست، آن عده از مسائلي را در نظر مي آوريم كه صرفاً سياسي هستند و چون سياست يكي از مؤلفه هاي فرهنگ است، از آنها به عنوان فرهنگي نيز ياد مي كنيم. بحث ما در اين خصوص نمي باشد، مورد بحث ما آن عده از مسائلي است كه در نگرش دوم به ديد مي آيند.
دو- در اين نگرش مسائلي در چشم انداز ما قرار دارند كه به لحاظ ماهيتي صرفاً فرهنگي هستند، ليكن در تجلي رفتاري خود سمت و سوي سياسي مي يابند. همچون برخي از ارزشها در فرهنگ گروهي خاص، اعم از اخلاقي چون عدالت اجتماعي، نفي تبعيض، برابري، حقوق مساوي زن و مرد يا سياه و سفيد و ... و يا اجتماعي چون اشتغال، مسكن، مهاجرت، بي سوادي، فقر و غنا و ... و يا جزو عادات قومي و سنتها و باورهاي سنتي هستند، چون تعصبات نژادي و خوني و زباني، قوم گرايي(1)، مونيسم فرهنگ (و يا ديني)، جنسيت گرايي، عار از سواد، ولنگاري و عدم سخت كوشي در كار و توليد و ... چيزي كه در «فرهنگ» آنها وجود دارد كه ارزشهايي را به آنها مي آموزد كه با اخلاق كار جهاني تضاد دارند. آموزه هايي كه در بعد اقتصادي به فقرشان و در بعد سياسي به انزوا و افت موقعيت اجتماعي شان منجر مي شود، افزون بر اين، عقايدي چون تسليم پذيري، تحقير پذيري، تقدس دهي به خرافات و اوهام كه از يك طرف موجب افزايش تحقيرشان را فراهم مي آورد و از ديگر سوي، اهرمهايي هستند كه در سركوب خودشان از ناحيه دشمن آنها استفاده مي شود.(2) اينها همگي مسائلي هستند كه داراي وجهه سياسي هستند.
فرهنگ و سياست از منظر سه مكتب
اين چشم انداز سبب شده است تا انديشمندان به مطالعه علمي اين رابطه بپردازند و هركس از ديدگاه خود و با توجه به پيش زمينه هاي ذهني خود از آن تعبيري داشته باشد كه در مجموع و به طور كلي عبارت از سه ديدگاه مي باشد: ماركسيستي، ليبرالي و پست مدرن.فرهنگ از ديدگاه ماركسيستها چيزي نيست جز بازتاب ايدئولوژي طبقه حاكم. فرهنگ، رو بنايي است متأثر از اقتصاد و روابط توليد اجتماعي.
سياست نيز همانند فرهنگ تابعي است از زير بنا، دولت به عنوان اصلي ترين ابزار طبقه حاكمه فرهنگي را ترويج مي كند كه به باز توليد روابط اجتماعي حاكم ياري رساند، لذا سياست و فرهنگ هر دو حكم ابزاري براي تداوم و تحكيم سلطه طبقه حاكم را دارند. تنها كسي كه در اوج قدرتمندي اين ايدئولوژي با آن به مخالفت پرداخت، يكي از منتقدان ماركسيست ها به نام آنتوني گرامشي(3) ايتاليايي بود كه با وجود اين بينش مدعي شد كه فرهنگ نقش اصيل تري را ايفا مي نمايد.(4)
ليبرالها، با به رسميت شناختن استقلال فرهنگ و سياست مي كوشند تا به منع دخالت دولت در حوزه فرهنگ آن را در برابر تحولات و تغييرهاي مداوم مصون نگه دارند. آنها همچنين مي كوشند تا سياست را از مجراي فرهنگ تعريف نمايند. به نظر ليبرالها فرهنگ زماني به توليد و پيشرفت مي نشيند كه نهادهاي آن به صورت آزاد در جامعه وجود داشته باشند و جز اين، به ركود فرهنگي منجر مي شود. از اين ديدگاه هر هنجاري از آن هنگام كه در جامعه پذيرفته شود، به عنوان جز فرهنگ تلقي مي گردد و دولت با حفظ و در نظر گرفتن استقلال فرهنگ جامعه، به عنوان اصلي ترين نهاد سياسي، تنها مي تواند خود را با اين تحولات و پيشرفتهاي فرهنگ همگام و همراه نمايد. بنابراين در حوزه جامعه نبايد فرهنگ را سياسي كرد، ولي در همين حال آنها در مقابل تحليل طبقاتي ماركسيست ها نظريه اي به عنوان فرهنگ سياسي عرضه كردند كه بر اساس الگوي فرهنگ كشورهاي صنعتي شده ارائه مي شد. در اين نظريه سه مدل مختلف را مطرح ساختند: فرهنگ سياسي مدني، فرهنگ سياسي مشاركتي و فرهنگ سياسي غير مشاركتي.
در افق ديد پست مدرنها، نه بي مهري ماركسيست ها به فرهنگ و نه استقلال حوزه آن به صورت چيزي كه بايد قداست و حرمت آن از دستبرد و دخالت ارباب سياست حفظ شود نگريسته مي شود.
در اين نظر گاه چند وجهي، دستگاهي به نام دولت در رأس چيزي قرار ندارد، لذا تعريف سياست نيز وابسته به تعريف دولت نيست. از طرف ديگر، همه پديده ها در متن خود وجهه سياسي دارند. پس فرهنگ نيز از اين قاعده بيرون نيست و پديده هاي آن در ذات خود سياسي هستند. در اين ديدگاه فرهنگ حكم كالا دارد، كالايي در بازار سياست كه حوزه آن مجرايي خارج از سياست ندارد و از همين رو نمي توان به جدايي فرهنگ از سياست انديشيد. آنها حتي شكل گرفتن معرفت را در بين دو متن فرهنگ و سياست مي بينند. بنابراين، شناخت سياسي نمي تواند بي نياز از فرهنگ باشد و بالعكس. از اين منظر حوزه فرهنگ و سياست در هم فرو رفته اند و اين گفتمانها هستند كه در افق معنايي خود به يك حادثه رنگ و بوي سياسي يا فرهنگي مي دهند، اما در حقيقت يك وجه آن را تقويت مي كنند.(5)
چپ و راست، دو تيغه يك نظام
بر اساس نظريات دياليكتيكي استوار بر منطق، هر چيزي را كه بخواهيم از ميان برداريم، بايد از نقيض و عكس آن استفاده كنيم. در مسائل انساني و اجتماعي نيز چنين روشي معقول است و اصل تضاد ديالكتيكي كاربرد فراوان دارد، ليكن حداكثر برد اين فرمول تا محو موضوعي است كه مي خواهيم با آن مبارزه كنيم و اين طرح ضامن يك جانشين مطلوب براي آن نيست، در حالي كه آنچه پس از نابودي آن چيز مطرح است و براي ما خيلي مهم است، مسأله جانشين و بديلي است كه در جهت ارضاي ما مي خواهد كار كند. اكنون براي تأمين اين مهم چه بايد كرد؟يك انقلاب مردمي تمام عيار هر چند به انگيزه مادي يا سياسي شكل گرفته باشد به دليل ريشه داشتن آن در انگيزه هاي ايدئولوژيكي و ديني و تغييري كه در جهان بيني ايجاد مي شود، يك رخداد فرهنگي تلقي مي شود و دليل ديگر اين گفته داشتن فرهنگ انقلاب است. دليل ديگري نيز كه بر اين مدعا مي توانيم داشته باشيم، ماندگاري آن است.مسأله راست و چپ چيزي است كه در عرف سياسيون امر عادي تلقي مي شود و از نقطه نظر علمي و منطقي پذيرفته شده است و هرگز از آن تلقي ضد نمي شود. در فرهنگ عاميانه نيز مسأله حساسيت داري نيست و حتي وجود هر دو را ضروري نيز مي دانند.بنابر آنچه گفته شد، چپ و راست لازم و ملزوم يكديگرند(6) و اگر انقلاب را يك پرنده فرض كنيم اين دو، دو بال قوي آن خواهند بود. چنين چيزي را در متن تاريخ صدر اسلام در سلمان و ابوذر هم ديده ايم. تا اينجا طبيعي است، اما آنچه حركت استعماري و استكباري شمرده مي شود، دخالت مغرضانه در موضوع چپ و راست است.
غير ديني كردنهاي دين
اين عنوان از «سر ژ لاتوشه» است، وي ترجيح مي دهد كه غير ديني را به صورت جمع براي غرب به كار برد. منتقدان سياستهاي غربي اين مسأله را يكي از هدفهاي مهم غرب شمرده آن را به يكي از دو معنا حمل مي كنند. معناي نخست اين است كه «غير ديني كردن دين، غرب را بتدريج به ناحيه انتزاعي تري كه حامل يك پيام اخلاقي است، تبديل كرده است. از اين زاويه غرب به مجموعه اي از ارزشهاي مختلف كه خصلت فائقه آن جهان شموليت است بدل مي شود» در اين معناي عقلانيت ديني به نفع اصالت سود كنار مي رود اين قاعده اي ظاهراً با كاربرد عام، براي انجام دادن «تجارت خوب» است.معناي دوم «در مقابل اين تصوير تيره، صورت پيروزمند نهضت روشنگري» و با هدف و مأموريت «آزاد كردن مردان (و حتي پيش از آنان زنان) از بند ستم و فقر» است كه به سان ارزشهاي والايي صلح جهاني و ايجاد جامعه اي متشكل از افراد برابر را ممكن مي سازد.(7)معناي نخست كه گفته مي شود از حضور پر رنگ و نفوذ گسترده يهوديان ناشي مي شود دقيقاً همان چيزي است كه از تماميت گفتار و كردار غرب در سياست كنترل نبض جهان با عنوان «جهاني سازي» به چشم مي خورد.جهاني سازي
جهاني شدن يا فرهنگ جهاني گرچه دو عنوانند، ليكن امروز در كاربرد اصطلاحي واحد استعمال مي شوند كه مترادف با غربي كردن يا غربي سازي جهان يا فرهنگ ملتهاست.البته اين يك امر تازه اي نيست و از دهه هشتاد قرن بيستم به بعد با اين مسأله مواجهيم و خود غربيها هم كم و بيش از آن ياد مي كنند (هانتينگتون/ پاسخ نقدهاي رويارويي تمدنها) و هدف هم از اين كار روشن است، اما آنچه مهم است، اين است كه غرب و در رأس آن آمريكا در حال ساختن «جهان واژگاني» جديد هستند، چنان كه بعداً هيچ واژه اي جز در آن جهان واژگاني معنا ندهد و اصلاً واژگاني كه در اختيار مبارزان قرار مي گيرد، همان ساخته ها و توليدات خود غربي ها خواهد بود.اين عناصر اعم از معنوي و مادي و فرامادي- توليدات فرهنگي اي است كه در غرب و متناسب با مقتضيات رواني غرب ساخته و جهت مندي شده اند.ما چه به بازيهاي زباني قائل باشيم يا نباشيم دريافته ايم كه تكنولوژي با خود فرهنگ ويژه مي آورد و غرب كه از عصر صنعتي پا به دوره فراصنعتي نهاده است، در طول دوره گذشته توسط تعميم و توسعه تكنولوژي به نوعي سلطه دست يافته است، چنان كه امتياز اصلي را در اين جهت از آن خود ساخته است، در اين حال بسترهاي توسعه براي كشورهاي در حال رشد فراهم آمده است كه در حاكميت آن، سازمان جهان فرهنگي غرب قرار دارد و همه كدهاي شناسايي بر اساس متد سيستمي آن معنا مي گيرد و آن كس كه قادر به فهم واژگان آن باشد، مسلماً كسي است كه از خود آن تغذيه نموده است. نتيجه اي كه مي گيريم اين است كه اين، ديگر نمي تواند با همان عناصر بجنگد، زيرا پيش از اين، در درون آن هضم شده و گوهر و بنياد شكل گيري فهم خود را وامدار كلمه هاي حاكم در اين جهان واژگان جديد است.(8)
گفتگوي تمدنها يا جنگ تمدنها
آنچه در قاموس ما از اين الفاظ معنا مي يابد، دو استراتژي و دو سمت يابي حركت تقارني است؛ يعني يا اين و يا آن. ليكن آنچه در قاموس سياسي روز و به عبارتي در فرهنگ سياسي رايج از آن مي فهميم، با آن برداشت متفاوت است. درك اين مطلب اگر چه مشكل است، ليكن با تعقيب روندي حركت سياسي غرب به روشني قابل فهم است كه منظور از دهكده جهاني ارتباطات «مك لوهان» و نظم نوين جهاني و رويارويي تمدنها (ساموئل هانتينگتون) چيست؟ بويژه اگر در استراتژي ديني يهودي و سپس در پروتكلهاي سياسي صهيونيزم جهاني و تسخير دنياي ارتباطات از طرفي و اقتصاد از طرف ديگر توسط صهيونيستها بنگريم، معناي واحد اين عبارات مختلف را در مي يابيم.جهاني كردن فرهنگ
سياست حاكم روز در جهت جهاني شدن - يا جهاني كردن- مؤلفه هاي انساني پيش مي رود، هر چند ابتدا مأموريت آن به رسميت شناختن الگوي معيار در جوامع كوچك است كه به قيمت حذف يا ادغام پديده هاي متفاوت و بسيار انجام مي شود. بي شك، نيروي بسيار قدرتمندي در پس اين معركه است كه با نام عمومي «امپرياليسم» از آن تعبير مي شود. نيروي متشكل و هدف دار، سازمان دهي شده و مجهز به ابزار و عوامل پيش برنده لازم. در اين نوشته، در صدد مشخص نمودن چهره آن نمي باشيم، ليكن براي آگاهي يافتن از وضع داخلي خود و اين كه امور داخلي ما تا چه ميزان به كنشهاي خارجي پاسخ (مثبت يا منفي) مي دهد، بر اساس دو فرضيه بحث خود را پي مي گيريم:يك، عامل خارجي اقتصاد در آهنگ تحول دروني سياست و فرهنگ، نقش اصلي را ايفا مي كند.
دو، نيروهاي سياسي داخلي به مثابه محركهايي سمت و سو يافته، عامل اصلي تحولات هستند.
الف) عامل اقتصاد خارجي
جهاني شدن، پديده اي است كه به دنبال فرايندهاي اقتصادي روي داده است. مسلماً اقتصاد كارآمد در ميدان مسابقه گوي سبقت را از حريفان مي ربايد و به سلطه گسترده تري مي رسد و تا رسيدن به قله جهاني، از پاي نمي نشيند و اينجاست كه همه آن هدفهاي كوچك و محدود قبلي را در سطحي جهاني عمل مي كند.
دنيس گولت (Denis Goulet) با اشاره به نقش ابزارهاي پيش برنده اقتصادي- سياسي مزبور در فراهم نمودن بستر مساعد براي جهاني كردن فرهنگ، مي نويسد:
«نيروهاي قدرتمند يكسان سازي به همه فرهنگها و ارزشهاي فرهنگي هجوم برده اند... فن آوري، به ويژه فن آوري رسانه اي، نخستين نيروي يكسان سازي است. تلويزيون، فيلم، راديو... همه با هم بردارهاي توانمندي هستند كه به فردگرايي، خود كامگي، مصرف گرايي و سطحي انديشي دامن مي زنند. وي سپس دومين عامل را دولت مي شمارد و از سازمان مديريت «تكنولوژي انساني» به عنوان عامل سومي كه در عرصه اجراي شيوه ها و تصميم گيري ها با انسجامي كه دارد ياد مي كند و ادامه مي دهد: «نتيجه اين تأثيرات يكسان ساز، نابودي، پاكسازي و فرسايش فرهنگي در حد گسترده است».(9)
مسلماً ارزشهاي جايگزين شده به وسيله فرهنگ جهاني به خودي خود مطلوبيت ندارند و جنبه ابزاري و كاركردي آنها براي عامل مادر، يعني همان اقتصاد، مورد نظر مي باشد؛ چنان كه اهداف سياسي نيز براي تأمين همين هدف است.
ب) نيروهاي سياسي داخلي
پس از احاطه سلطه جوييهاي بيروني، آن عده از نيروهاي داخل مرزها كه با نيروي خارجي اشتراك آرماني دارند دلگرمي يافته، به مثابه محركهاي داخلي به تلاش مي افتند و توده را با خود همراه مي سازند و بدين وسيله هدف يكسان سازي را در داخل تسري مي دهند.
ادامه دارد...
پي نوشتها:
1- Ethnocenteralism
2- رك. ايمانوئل والرشتاين، (1377)، سياست و فرهنگ در نظام متحول جهاني، صص 4-251.
3- ( ANTONIO GRAMSCI (1891-1937.
4- مؤلفان، (1367)، فرهنگ جامعه شناسي، ترجمه حسن پويانصص 6-170.
5- رك. حسين بشيريه، (1379)، نظريه هاي فرهنگي در قرن بيستم.
6- براي آگاهي بيشتر، رك. ظريفي نيا، حميدرضا، (1378)، كالبد شكافي جناح هاي سياسي ايران،چ 2.
7- لاتوشه، ژ، سر، (1379)، غربي سازي جهان، ترجمه فرهاد مشتاق صفت، صص 5-53.
8- لاتوشه، همان.
9- نويسندگان، (1378)، آينده فرهنگ ها، ترجمه زهرا فروزان سپهر، ج 1، تهران، صص 6-5.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}